یک عصر گرم و آفتابی بود. با دوستان لب رودخانه قدیم می زدیم. گل صنم خاتون دست به سوی درختی دراز کرد تا میوه اش را بچیند و به قول خودش مزه اش را بچشد تا ببیند که چیست. رنگ میوه ها ، نارنجی سیر و هر کدام به اندازه نخود بود.
اورزولا گفت :« ما اجازه نداریم دست به این میوه ها بزنیم. اینها را خدا برای استفاده پرنده ها خلق کرده است. »
گل صنم خاتون دستش را پائین آورد. همین طور که صحبت کنان و قدم زنان می رفتیم ، دوباره دست گل صنم خاتون به سوی درختی دیگر دراز شد. این درخت هم میوه هائی خوشه ای و آلبالوئی رنگ و به اندازه نخود داشت.
No comments:
Post a Comment