2007/05/01

به بهانه روز معلم

معلمی هنر است ، عشقی است آسمانی به قلم بیژن صف سری

.............

از دوران مدرسه بخصوص دبستان ، آنچه که بیشتر به خاطر دارم خط کش چوبی خانم معلمها و خانم ناظمها و سوزش دستهایم است . به حق و ناحق کتک خوردم و بی صدا گریستم . زمانی که خود محصل بودم مادرم به خانم معلم گفت : اتی سنین سومویو منیم ( گوشتش مال شما و استخوانش مال من ). وقتی خودم معلم شدم مادر دانش آموزان گفتند : مواظب روح لطیف و دل نازک فرزند دلبندم باش
متن کامل

6 comments:

Anonymous said...

سلام خانم معلم مهربان
امروز ديگه روابط بين دانش آموز و معلم خيلي فرق كرده...حتي خانم مدير هم ديگه اون زن اخمو و غير قابل نفوذي كه جواب سلام نميداد نيست. و بچه ها هم ياد گرفتن هيچ چيز رو ازشون مخفي نكنن و اونها رو دوست خودشون بدونن...خدا رو شكر كه شاهد اينهمه تغير مثبت بودم و اميدوارم همچنان ادامه داشته باشه...جاي همه معلم هايي كه امروز ديگه سر كلاس نيستن پاي تخته خاليه... روزت مبارك خانم معلم.

Anonymous said...

سلام
شهربانوی عزیزم
دلم برات یه ذره شده
سال نو مبارک البته هر چند خیلی دیر شده
روز معلم رو بهت تبریک میگم
و با تمام وجود آرزوی سربلندی و موفقیت شما رو دارم
آدرس سایتی رو که توی وبلاگم از شما لینک کردم باز نمیشه مشکل چیه؟
هر چی آرزوی خوبه مال تو
به امید دیدار

Anonymous said...

سلام شهربانوی عزیز
نوشته های این دوستمان که شما لطف نموده در این پست درج نوده اید . مرا را بیاد دوران دانش آموزیم انداخت تمام مطالبی را که نوشته اید ، من وشاید اکثرافراد همسن وسال ما با این چنین برخوردهای معلمان خود مواجه گشته ایم . با این حال احترام ومنزلت وشان معلمان را نه تنها ما دانش آموزان بلکه اولیای ما به زیر سئوال نبردند. متاسفانه امروزه ارزشها تغییر کرده بدآموزیهای برخی رسانه ها ونگرش منفی برخی اولیا نسبت به معلمان ، معلمان رادرحال حاضرتبدیل به نگهبان بی سلاحی کرده است که حتی قادربه دفاع ازخود نیزنیست .

Anonymous said...

سلام همزبان
يادم مياد كلاس دوم دبستان بودم برف اومده بود و زنگ سياحت در حياط مدرسه برف بازي مي كرديم گلوله برفي را آماده كرده و به طرف دوستانم پرتاب كردم ، گلوله دومي را خواستم پرتاب كنم ناظم مدرسه ديد واحضارم كرد با چوبي كه از درخت كنده بود و گلوله برفي كه در دست داشتم چوبي به دستم زد عذاب آن تا دوهفته احساس مي كردم
اما اكنون كه 37 سال سن دارم و از آن موقع نزديك 30 سال مي گذرد خاطره اش از يادم نرفته است

خيلي وقته كم پيدا هستيد
التماس دعا . موفق باشيد

Anonymous said...

شهربانو جان آن قصه به نظرم فرهنگ سازي دولت كمونيستي براي بدبين كردن مردم نسبت به تعصب و سنت كهنه بوده است. قصه سريه!

Anonymous said...

امیر عزیز من هم یک روز گلوله برفی را که می خواستم به دوستم پرتاب کنم خورد به صورت خانم ناظم . اما نمیدانم چی شد که منو نزد . . خوب تعلیم و تربیت آن دوره چنان بود . ما می گوئیم نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی .
شهربانو