آن زمانها که هنوز بچه بودم و مادربزرگ مرحومم زنده بود فروشنده دوره گردی به نام زلف علی هفته ای یک بار به کوچه ما می آمد . او خری داشت و بار خرش محصولات روستائی مانند بلغور و رشته و کشمش و سنجد بود . به جز زبان چرب و نرم صدائی بسیار خوش داشت . بیشتر اوقات دایره هائی را با طناب به هم بسته و به گردنش می آویخت و دایره زنان وارد محله می شد . زنان با شنیدن صدای خوش او از خانه ها بیرون می آمده و صحبت کنان از او خرید می کردند .
21 comments:
شهربانوی عزیز.با سلام و خسته نباشید .
حکایت جالبی است . بنظرمن سماجت دخترخانم وشجاعت آخوند آقا نشان ازقدرت "عشق" را باردیگردراین داستان بنمایش می گذارد . بقول شاعرکه فرموده : بیستون را عشق کند وشهرتش فرهاد برد.
موفق شادکام بمانید .
سلام
خسته نباشید
مثل همیشه زیبا بود
امیدوارم که بتونم کتابت رو تهیه کنم
امروز خیلی دلم گرفته
ادمهایی که همرنگ جماعت نشن چه زود از دور خارج میشن
سلام شهربانوي عزيز. دلم براي نوشته هات تنگ شده بود. اين حكايت هم خيلي شيرين بود.
سلام دوست عزیز. خیلی جالب بود نوشته هاتون. لینکتون کردم.
وای چه حکایت بامزه ایی شهربانو خانم.حالا چی شد زنش شد یا نه؟
در مورد کتابتون هم فوق العاده خوشحال شدم و حتما که این سری اومدم میام می خرمش!!! کلی ذوق کردم!
عاشقی چه میکند!! حکایت خنده داری بود. شهربانو جان میشه کتاب شما رو از طریق پست در کانادا یا ایران تهیه کرد؟
:)) عجب حكايتيه ! واقعا عشق بود شهربانو؟ من ميگم هوس بود
سلام شهر بانو جان
خسته نباشی
کل اتفاقاتی که دیروز اتفاق افتاد رو برات نوشتم ولی اینترنت یه لحظه قطع شد و هر چی نوشتم حذف شد
انشالله که سر فرصت برات مینویسم
همینقدر بدون که ناراحتی من به خاطر کارای یه مرد پست فطرته(البته تو محیط کاره) که اینو فکر کنم تو
خیلی خوب درک میکنی
سلام
واقعا جالب بود شهربانو
salam dokhtaram,
avvalan tabriik arz mikonam babate enetshar ketabetoon va arezooye moffagheyyate bishtar.
dar morede akhoondhaa ham keh maloome tamae noskhashashoon baraye manfeate khodeshoon hast, har jaa beh dokkan va kaasebi khodeshoon berese hame chi mitoone avaz beshe.
yadame yeh baar akhonde masjede mahalle maa gofte bood zan nemitoneh bedoone ejaazeye shoharesh jaaei bere, azash soal karde boodan hatta masjed, gofte bood na masjed va roozaroo mitooneh bedoone ejaaze bereh.
چه عشقی بود ....
اصولا شيخ جماعت يا به عبارتي ملا هايمان
اهل عشق و عاشقي نيستند ،
و اين حكايت شما تصويري از ريا و تزوير جماعت تسبيح بدست مي باشد
و همه ان تزويرشان در عبارتي به نام تقيه خلاصه مي شود
كتاب شما هم مبارك است
كاش مي شد كتاب شما را از كتاب فروشي ده ده خاني از خود ماكو مي خريدم
سلام شهربانوی عزیز
خیلی داستان جالبی بود کلی خندیدم ولی جدی عجب آخوند پررویی بود
یک مورد از رفتارش عوض شد اما آیا دیدگاهش یا ساخت شخصیتش عوض شد. ظاهرا اینا اگه بخواد عوض بشه در طول زمان با هم بودن و فهمیدن دنیای دیگران عوض می شه. اگه کسی در طول عمر جای موسیقی رو در فرهنگ مردم نفهمید سخت است که برای رسیدن به هدف مخصوصی به فهم رسیده باشد. مگر این که فهمیدن کسی دریچه ای بشود برای این که یاد بگیرند دیگران را چطور می شود درک کرد.
مشکل این جاست که بعضی از دیدگاه ها ادعا می کنند که از هوا آمده اند و به همین دلیل پیروان هم نباید به زمین و آن چه جلوی چشمشان می بینند نظر کنند.
من که شخصا فکر می کنم اگر کسی از اول واقعا موسیقی را نفهمد از درک خیلی از ظرایف روحی انسان و خودش عاچز است .
همه این ها رو گفتم که این دختره احتیاط کنه و مواظب «شبیه شدن به مطلوب» باشه که یک مکانیسمیه که خیلی جا ها کار می کنه و گاهی یک طرف و گاهی هر دو طرف رو فریب می ده مخصوصا در موضوعات عشقی.
سلام شهربانو جان. واقعا دلم براتون تنگ شده بود. حرف و سخنان شما خیلی صمیمیه واقعا دلنشینه
من اطمینان دارم همونطور که تو پست قبلی گفتین آرزوی نویسندگی داشتین روزی نویسنده بزرگی می شین.
حالا گله: خانم مهربون چرا به ما سر نمیزنی؟ چون من چند وقتی تهران بودم و به اینترنت دسترسی نداشتم زودی فراموشم کردی؟ خب پس آیدا چی پس؟
توروخدا انقدرم از مردها بد نگو به خدا همه اونها یه جور نیستند ای کاش اصلا هیچی باشه هر چی میخوای بگو...
راستی میهن بلاگ و بلوگفای شما که فیلتر شده این وبلاگتون رو جای لینک قبلی لینک کردم. آهان یه چیزه دیگه چرا لینک دوستان رو از آذربایجان ماهنی لاری حذف کردی همش لینکهای میهن بلاگ خودتو گذاشتی؟
زود هم اینا رو جواب بده والا پا میشم میام آلمان!!! - لول
زینو جان : لطفن آدرس وبلاکت رو بنویس تا من هم لینکت کنم و هم وبلاکت رو بخونم .
..............
مهتاب جان : به نظر من هم عشق نبود فریب بود
..............
نیلوفرجان : از آن عشقها بود
..............
آراز عزیز : با نظر شما موافقم
دلم برای کتابفروشی ده ده خانی تنگ شد و امیدوارم بتوانم در ایران نیز کتاب را به چاپ برسانم .
..............
شهربانو
آرمین عزیز : من هم یادم می اید در آن دوران ملای محله مان می گفت که گوش کردن به حرف پدر و مادر واجب است و برای هر کاری باید از انها اجازه گرفت . اما اگر با نظر ملا مخالف باشند لازم نیست از آنها اجازه بگیرید
شهربانو
خسرو عزیز : ما که جوان بودیم می گفتند هر کسی موسیقی گوش کند روز قیامت سیخهای داغ را توی گوشهایش فرو خواهند کرد . اگر مردی موهای زنی را ببیند روز قیامت از هر تار مویش ماری سهمگین آویزان خواهد شد .
اما مادر بزرگ مذهبی و بی سواد من که تسبیح از دستش نمی افتاد وقتی صدای ویلون را می شنید با دل و جان گوش می کرد و لذت می برد و آخر سر هم می گفت خدا بزرگ است و می بخشد دست خودم نیست که ویلون را خیلی دوست دارم .
آنچه که به ما آموخته اند زمان می خواهد که فراموش کنیم
شهربانو
سلام داستان جالبي بود
اين آخوندا برا هر چي يه راه حل تو آستينشون دارن
ديگه ريش و قيچي دست خودشونه
از هوس بازي هم كه سيري ندارن
در ضمن كتاب تون مباركه تازه ديدم
از كجا بايد بخريم آلمان
Post a Comment