سوار قطار شدم. مسیرم یک کمی طولانی بود. روی صندلی نشستم . قطار پنج دقیقه در ایستگاه توقف داشت. دختر و پسر جوانی سوار شدند. دختر روپوش کوتاهی پوشیده بود. روسری اش را محکم بسته بود و یک تار مویش نیز دیده نمی شد. آرایش ملایمی کرده بود. روبرویم نشست و پسر بعد از نگاه به دور و برش بغل دست دختر نشست. بیشتر صندلی ها خالی بودند و بجز این دو جوان ، مسافر ترکیه ای داخل قطار نبود. فکر کردند من آلمانی هستم و زبانشان را نمی فهمم. نگاهشان به همدیگر عاشقانه بود. پسر عاشقانه گفت :« عزیزم ، سوگلی من ، چی می خواهی ؟ هر چه بخواهی به چشم.»
متن کامل
2 comments:
شهربانوی عزیز ما نیاز داریم که دوست بداریم و ما را دوست داشته باشند ,حالا فرقی نمیکند که در چه سن و سالی باشیم, زیرا دوست داشتن مترادف است با زندگی
شهر بانوی عزیز انسان نیازمند این است که دوست بدارد و دوست داشته شود, حالا فرقی نمیکند که در چه سن و سالی باشد, زیرا دوست داشتن مترادف است با زندگی
Post a Comment