2008/08/15

اگر

اگر می گفتند چند ماهی از زندگیت باقی است ، از عزرائیل چند ماهی دیگر فرصت می گرفتم
اگر خدا بودم زمان را به اول مهر ماه سال 1355 بازمی گرداندم.
..
و سرانجام زندگی راحت تر می شد:
اگر هرگز تو را نمی دیدم.

Nur nicht

متن کامل شعر

گؤرمز اولایدیم سنی

7 comments:

Anonymous said...

کاش هرگز ترا نمیدیدم

خاتونك said...

درسته که نمیشه گذشته رو کامل فراموش کرد و افسوس نخورد اما میشه به آینده امیدوار بود شهربانو جان

مریم Hooghoogheto said...

Ich sehe zum Himmel,
die Wolken ziehen weiter.

Ich sehe aus dem Fenster,
die Sonne scheint weiterhin.

Ich sehe auf die Wiese,
die Blumen blühen weiter.

Ich sehe auf die Uhr,
die Zeit vergeht weiterhin.

Ich sehe zum Nachthimmel,
die Sterne strahlen immer noch.

Ich sehe den Regen,
er fällt trotz allem weiter.

Ich sehe in den Spiegel,
und stelle fest:
Das Leben geht weiter,
auch ohne dich.

Anonymous said...

خواهر گرامی شهربانو ی عزیز

بهتر است از گذشته با تجربیاتی که برایتان داشته استفاده کنید ، تلخی های آن را فراموش و به خوشی های آن فکر کنید و برای آینده سرمشق قرار دهید زیرا اگر هم آرزویت برآورده شود معلوم نیست که چه اتفاقی خواهد افتاد ، شاید بدتر و شاید هم بهتر . شاد باشید

رفعت

Anonymous said...

خواهرم

در این دنیا کسی بی غم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد

بجای اینکه جای خدا باشی و زمان را بعقب برگردانی که شاید ظلمی دیگر بر دیگران باشد بهتر است بنده مخلص خدا باشی که رحمان الرحیم است

روز نیمه شعبان ، روز تولد منجی عالم بشریت بشما مبارک باشد


باقری

Anonymous said...

دلم براتون تنگ شد

اهری

Anonymous said...

سلام خانم شهربانو
اگر بودم ...اگربودی ... اگر بود
خیلی چیزهایی که آلان داریم تغییر می نمود ولی افسوس...
ولادت تنها منجی عالم بشریت مهدی (عج) برشما مبارک . بدین مناسبت شعری تقدیم می کنم.

همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى؟!

به كسى جمال خود را ننموده‏يى و بينم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گويى

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويى

به ره تو بس كه نالم، ز غم تو بس كه مويم
شده‏ام ز ناله، نالى، شده‏ام ز مويه، مويى

همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگى
من از آن خوشم كه چنگى بزنم به تار مويى

چه شود كه راه يابد سوى آب، تشنه كامى؟
چه شود كه كام جويد ز لب تو، كامجويى؟

شود اين كه از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت
من خشك لب هم آخر ز تو تَر كنم گلويى؟

بشكست اگر دل من، به فداى چشم مستت
سر خُمّ مى سلامت، شكند اگر سبويى

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويى

نه به باغ ره دهندم، كه گلى به كام بويم
نه دماغ اين كه از گل شنوم به كام، بويى

ز چه شيخ پاكدامن، سوى مسجدم بخواند؟
رخ شيخ و سجده‏گاهى، سر ما و خاك كويى

بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمى
بنموده مو سپيدم، صنم سپيدرويى

قربان زاده