آن قدیمها که آبجی بزرگ دختری جوان و من تقریبن دختربچه بودم ، مادرم دوستی به نام حاجیه خانم داشت که گاهی به خانه مان می آمد. حاجیه خانم پیرزنی مومن و سنتی بود. روزی از روزهای خوش و گرم تابستان که آبجی بزرگ تازه نامزد شده بود ، به خانه مان آمد . حیاط را آب و جارو کردیم و سماور را به حیاط بردیم و دور هم نشستیم . تازه داشت از این در و آن در صحبت می کرد که چشمش به آبجی بزرگ و نامزدش افتاد که از پله ها پائین می آیند.
8 comments:
اینکه بر خلاف نیتم باعث رنج شدم پوزش می خواهم
واى اين چه خوشگل بود، چه قصه جالبى بود شهربانو جان.
خوشحالم كه شما هميشه وطن را دوست داشتيد اما من نه، جدى نه، امشب هم پستى آماده كردم كه در همين رابطه است شايد مخالفانم زياد باشند اما احساس واقعيم را نوشتم، من از ايران خيلى ميترسم. قلبم بارها و بارها از ترس و استرس در ايران فشرده شده، خاطرات بد هم زياد دارم، نميدونم دليلش چيه اما حتى آرزوى دوباره ديدنش هم ندارم
شاد باشى عزيزم
سلام شهربانوی عزیز
این داستان هم همانند داستانهای پیشین جالب بود امیدوارم بقیه داستانش راتکمیل نمایید . ایمیلی هم برایتان ارسال نمودم لطفا ملاحظه فرمایید. قربان زاده
کیشی ! چند سال بود اسمش از یادم رفته بود .یاد مادرم افتادم .پدرمو همیشه کیشی صدا می کرد .شب خوبی داشته باشی رفیق جان
شهربانو گلم
نگران نباش عزیزم. من حالم خوبه. قصه غصه های تو فضا داشت. خوب تصویر سازی داری. من به عنوان خواننده کنار جوانی ات در همان اتاق کنارت نشستم
آفرین معلم بزرگم
سلام
شهربانوی عزیز
نمی دونم داستان سهم من رو خوندی یا نه
داستان زندگی یه خانم و مصیبت هایی که سر اون اومده بود
شاید روایت زندگی ایرانی ها در یک دوره زمانی از دوران پهلوی تا الان باشه
به هر حال واقعا در طول چند دهه و برای یکی دو نسل روش زندگی تغییر کرده است
نوشته های این چنینی بنظرم مردم رو امیدوار می کنه که می شه با سعی و خواستن تغییراتی ایجاد کرد
موفق باشی
سلام شهربانو
کامنتت را خاندم و نوشتم:ا
قبل از اینکه دربارهی به تماشای اعدام رفتن حرف بزنم، بگم که میدونی من هم شیرین عبادی را دوست دارم و اگر به نوشتهیای لینک بدهم به این معنی نیست که محتویات نوشته روُ دربست و غیر دربست قبول دارم. اگه میخای مسعله روشنتر بشه اقلن بنویس این آقای سرکوهی چی نوشته که انقدر اعصابت داغون شده که از اون موقع تا حالا انگار داغ به دلت گذاشتن. من ناراحتم که شما را اینطوری ببینم.ا
ا/ ندا: مادر! عزیزم چرا انقد اعصابتو خراب میکنی؟ چرا فکر میکنی که فرج، شیرین عبادی روُ دوست نداره. بیچاره فرج! چرا اسمشو خسرو نذاشتن؟ ناز من، مگه نمیدونی این شاهین وقتی که پیبرد که در قلب فرج، خسرویی فریاد میکنه، نقشهای ریخت که در بقل شیرین قرار بگیرد و بنابراین ماتلیمدال جشنی برپا کرد و به افتخار نامزدی عضویت آنها در ستاد رهبری انقلاب مخملی و دولت جانشین به گردن آنها مدال انداخت و به آنها گفت خوش باشید و قدری در کنار هم بنشینید و گپ بزنید. کاش بودی و میدیدی چشمان خسرویی! فرج را. عزیزم، آخه حیف اعصاب تو. آدما که کامل نیستن که. هر کی یه عیبی داره. شیرین داره، خسرو، ببخشید، فرج داره، من دارم و تو که خیلی داری! نه نه، عزیزم دارم سربهسرت میذارم. اصلن همش تقصیر اون جواده که دلم از دستش خونه و هی خلاف میکنه و میبرنش زندان. موهام سر این یکی سفید شد! و بازار ایگورارویال سیاه! چقد گرون میدن! خلاصه هرچی این بچه سگ شد، عوضش شاهین ملوس شد که نمیگم چی./ا
دوم اینکه خیلی چیزا باعث میشه که آدما دور یه چیزایی رو قلم بکشن. شیشه تحمل سنگ رو نداره. بعضیها تحمل شنیدن یا دیدن اخبار بد رو ندارن چون شاید ندای وجدانشون خیلی قویتر از ضعفهاشون باشه. شما هم که خودت فیلم اعدام دیدی ولی بدون قرص نتونستی بخابی. ما هیچ کدوممون نه بهطور مساوی تحمل داریم و نه قدرت یا کینه یا خرییت! یا اعصاب یا شهامت و یا خیلی چیزای دیگه. دیدن چهرهی خونین یک زن کتک خوردهی بدحجاب اسلامی به امر ولایت فقیه، تماشا داره (که برای خیلیها به معنییه تماشایی نیست) و شما هم که به احتمال قوی دیدهای. منتها کسانی لذت میبرند، کسانی نفرت و غیرت میخرند، کسانی چقدر به دست و پای بستهی خود پیمیبرند و کسانی هم شاید بیافتند به فکر چاره که یعنی هستند بیچاره، یعنی فعلن، که به معنییه در آن موقع است!ا
ا/ ندا: عزیز مادر! اگه قراره به قرص خوردن بیفتی، میخام صد سال سیاه، نه! صد سال سفید اصلن اعدامی وجود نداشته باشه که تو تلویزیون هم نبینی. جنگ هم نباشه، کشت و کشتار هم نباشه. هالا این شاهین هم منظورش فقط تماشای گرفتن جان نبود. /ا
راستی اگه جگرگوشهی شما روُ میخاستن اعدام کنن، میتونستی با قاطعیت بگی که نمیرفتی و با چشمان خونبار به اونایی که از تماشای آن لذت میبرند، و خودشون هم تقصیری ندارن، نهیب نمیزدی که اعدام عملی وحشیانه است و کسی حق ندارد که جان دیگری را بگیرد که در غیر این صورت خود قاتل است و در درون یا برون جیغ نمیزدی که کجایند آن چشمان خونبار که مرا تنها گذاشتهاند. جدی جدی چشام پر اشک شد.ا
شهر بانو خانم از این حاجیه خانمها در زندگی همه بنامهای دیگری بوده و ما بنا بر جوانی آنگونه که باید درکشان نمیکردیم ولی حال برایشان و حرفهایشان چقدر دلتنگیم
شاد باشید
Post a Comment