در خانه سالمندان یکی از کارهای بسیار مهم ، غذا دادن به سالمندان است . غذا دادن به افرادی که توانائی حرکت دست و پای خود را از دست داده اند و چشم امیدشان به کارکنان سفیدپوشیست که در حال جنب و جوشند . هر ساعت یک بار بایستی به اتاقها سر زد و در نوشیدن آب کمکشان کرد . سالن طولانی با اتاقهای دو تختخوابه بیمارستان را یادم می آندازد .
متن کامل
20 comments:
خوب مرده که ترس ندارد! این ما زندهها هستیم که خطرناکیم.
می گم شهربانو جان خیلی خوب شد دیگه نرفتی خونه سالمندان .اینطوری اعصابت راحت تره آرامش بیشتری هم داری .امیدوارم بعد دوره اموزشی به کاری که دوست داری برسی.ولی منم فکر می کنم زنده ها از مرده ها وحشتناک ترن.
بیچاره این خانمه چه شانس خوبی داشت که این چند وقت اخر با تو اشنا شد .
خوب و شاد باشی.
سلام بر شهربانوی عزیز
آرزو داشتن همیشه خوب است حتی آرزوی مرگ آدم آرزو داشته باشه همین کافیه
شهربانوی گل و مهربون مطمئنا اگر این اووته میدونست تو روزی چنین به یادشی و مطلبی به این زییایی و اون شعر بسیار دلنواز آخری رو براش مینویسی عمرش به این سختی نمیگذشت .....آدمها با مخبت زنده اند....اگه میدونست که یه آدمی این چنین به یادش میاره....خوشحالتر از دنیا میرفت
اما شهربانو عزیز من هم از اون دسته ی هستم که از فکر پیر و ناتوان بودن خیلی بدم میاد ....مخصوصا این ناتوانی بد دردیه .....یادم به مادر بزرگم میاد که آخر عمرش براش سخت بود چون زن خیلی قوی بود و همیشه از عهده کاراش بر اومده بود
همیشه آدمهایی که استقلال رو در دنیا دوست دارند بهشون در موقع پیری بیشتر سخت میگذره .....
راستی اگه همینطوری مطالب آذری رو بنویسی همه در وبلاگستان آذری رو میفهمند دستت درد نکنه
اوزون گلسون شهربانو
:-)
شهربانوی عزیز،خواهرم
این داستان زیباو کلام زیبایت چنان تاثیری درمن کرد که باور کن برای چند ثانیه استخوانهایم را لرزاند،شاید خودم را جای اودیدم.وقتی بخود آمدم خیلی دوست داشتم که بدان اووته زمانیکه در کنج تنهایی بود و موقع جان دادن جه فکری میکرد ورفتارش قبل از مرگ نشانگر چه بود!!اصلا چرا آرزوی مرگ میکرد!!آیا اعمال گذشته اش و یا بهتربگم اشتباهات گذشته اش آزارش میداد،ویا شاید هم اشتباهی نداشته از دست انسانها که از آینده خودشان هنوز بیخبرند آزرده دل بوده و با رفتارش نوعی آگاهی میداد که شاید شما هم این روزو داشته باشید و به هود آئید بدانید که من هم انسانم!!ایکاش میدانستم
ساق یاشا باجی
رامین
سلام شهربانو جان
واقعا چه زمونه ای شده
تازه بچه هاش بعد چند روز میان واسه خاکسپاریش؟؟
میدونی من فکر میکنم با این پیشرفتی که داره علم میکنه و عاطفه ها را کمرنگتر میکنه تا چند ساله دیگه بچه ها والدینشونو ایمیلی به خاک میسپارن
وای چه تلخه تنهایی
سلام دوست عزیز.
از اینکه به من سر زدی ممنون.
چشم سعی می کن توصیه شما را عمل کنم.هر چند که خیلی راحت نیست.
طبع ظریف یا شاعرانهیی ندارم که پاسخی درخور حال وهوای نوشتهی سرشار از انسانیت شما بنویسم . گرچه جذابیت و نفوذ نوشته شما هم ربطی به شعر و شاعری ندارد.احتمالن به خاطر حقیقی بودن و بیپرده بودن آن است... به هر حال میدانم متن شما بسیار اثرگذار بود برای من. چرایش را خودم هم باید فکر کنم ...
موفق باشید
ghamam sangintar shod
دلم خیلی برای پیرزن سوخت ... ولی با عمو اروند هم موافقم
گاهی وقته اگر آدم جواب قیل را با قال بدهد نتیجه می دهد
اي كساني كه در تبريز تهران مراغه كرمان اهواز سرخس و .... از نعمت داشتن پدر و مادر پا يه سن كذاشته برخورداريد . قدر اين نعمت هاي خود را بدانيد. مبادا فشار زندگي باعث شود كمتر به انها برسيد . حتي از نق نق هاي شوهر تان و يا زنتان نترسيد و محبت و احترام مادر و پدر را داشته باشيد
شهر بانو خانم
نميدانم چقد باياتي كه زيبائي هاي تركي اذري را نشان مي دهند چقد ر از حفظ هستيد. پيشنهاد مي كنم هر چه در ذهن داريد به صورت كتابي منتشر كنيد با ترجمه فارسي خودتان
اسن قالون ساغ ياشي يون
Hol mich, Gevatter Tod,
hol mich in Gottes Namen.
Nur er kennt meine Not
und spricht das große "Amen".
شهربانوی عزیز
خیلی غمگین بود. چگونه ممکن است انسانی با هزاران امید وآرزو روزی ازدواج بکند و صاحب فرزند انی شود آخر سر درگوشه ای تنها شده و از فرزندان وعیال خود کسی را دربالا سرخود نداشته باشد تا در واپسین لحظات حیاتش بااو حرفی ویا دیداری در حد خداحافظی داشته باشد .
حسابی به فکر فرورفتم. این که آدم در هر شرایطی نیاز به همراه داره، حتی موقع مرگ ممکنه کسی به ما بگه
"برای من هم جا نگه دار"
این زیبا ترین فرازی بود که تا حالا تو نوشته هات خوندم و هرگز یادم نمی ره.
این که سرمایه بزرگ از نظر من دوستانم قدیم ام بوده اند و این همین سرمایه ها هم همیشگی نیستند و در روز بحران ممکن است غایب باشد. کما این که محمد رضای چهل ساله در امریکا مرد نه حتی پدر و مادرش بودند. و نه من دوست دوران بچگی اش.
این وصف زیبای شکسپیر که می گه پیری دوران
oblivion
هست. در انگلیسی این کلمه هم به معنی فراموش کردنه هم فراموش شدن. ولی این دو اگر همراه هم نباشند ،چه؟ همه این سوال های بزرگ تر از اندازه،... نه بگذار قدر هر لحظه رو بفهمیم و طعم هر چیز رو در زمان خودش هم بچشیم. تا شاید یک روز مثل صدای سیناترا در آخرین سالهای عمرش، خیلی ساده بگیم از زندگی ای که کردم پشیمان نیستم
راستی این ترانه رو شنیدی شهربانو؟
ezızınem yu menı.gozyaşınla yu menı.kefenım el destmalın.gozyaşınla yu menı.
yorulmıyasız allah ureyızce versın.
سلام
مصاحبه ات با رادیو زمانه رو الان دارم گوش می دم
خوشحالم از آشنایی با شما
موفق باشید
خسرو عزیز من اون ترانه رو نشنیدم . متاسفانه انگلیسی هم بلد نیستم . اما بعضی از ترانه های انگلیسی را به خاطر موسیقی شان دوست دارم .
به نظر من شکسپیر درست گفته . اما من در هر حال دوست ندارم در فراموشی بمیرم .
باز هم از شما تشکر می کنم
شهربانو
اورموقیزی ساغ اولاسان عزیزیم .چوخ گؤزل بایاتی یازمیسیز
شهربانو
Post a Comment