2007/08/19

و این یک سال من


قرارداد یک ساله ام تمام شد . حدود دو ماهی نیز استراحت کردم . روی هم رفته محل کار خوبی داشتم و همکارانم نیز آدمهای خوبی بودند . چند روز پیش در اداره کارقرار داشتم . سر وقت حاضر شدم و مسئولم که پرونده ام روی میز بود و نگاهش می کرد ، گفت : که در حال حاضر کار مناسبی وجود ندارد و فقط خانه سالمندان نیاز مبرم به تعدادی پرستار دارد و چون شما آنجا کار کردید واجد شرایط هم هستید .

متن کامل

وبلاک بدون فیلتر من

23 comments:

خاتونك said...

جز معدود رسوم خوب فرهنگ ما احترام به بزرگترها بود که اونهم کم کم داره از بین میره.
با روحیه ای که شما دارین کار کردن در خانه سالمندان باید خیلی براتون سخت بوده باشه. خوب شد که موقعیت بهتری فراهم شد براتون.

Anonymous said...

خوشحالم که موقتا کار دلخواهتو پیدا کردی...دوستانی دارم که ماهی 1 بار برنامه سر زدن به خانه سالمندان رو در برنامه شون داشتند...یادمه من هر بار به بهانه ای از رفتن به اونجا سر باز میزدم...اما خوب اونایی که میرفتن برعکس اونچه فکر میکردم تاثیر خوبی تو روحیه شون داشت...بردیا یکیشونه:http://ohaaaam.persianblog.ir/

نگاهی نو said...

خوشحالم که فعلا به کاراموزی و یادگیری مشغول هستی
.
من هم عاشق معلمی هستم

Anonymous said...

تمام اينت مدت نمي تونستم بلاكگت رو باز كنم :(
مگه اونجا هم بچه ها و نوه ها مثل اينجا بي مهر و محبتن؟ مگه اونجا همخونه ي سالمندان دلگيره؟:(

Anonymous said...

سلام شهربانوي مهربانم.مدتي نخونده بودمت و امروز با دلتنگي وبلاگت رو باز كردم. و دلتنگ تر شدم. ازينكه چقدر عاشق كارت بودي و حالا... و اينكه براي زن عاطفي و مهرباني مثل شهربانو كار كردن در چنين محيطي چه سخته و براي سالمندان اونجا از دست دادن چنين همدمي سخت تر. اما آخر اين حكايت خيلي خوب تموم شد.اميدوارم خوش شانس باشي و همه چيز همونطور كه بايد پيش بره تا باز هم سر كلاس درس رو به شاگردانت بايستي و بازهم حكايتهاي دلسوزانه ي يك معلم مهربان رو از سر بگيري. چقدر معلمي به شهربانوي ما مياد.

سامان said...

سلام بر شهر بانوی عزیز
1- از تبریکت ممنون
2- من از بچگی از درس و مدرسه متنفر بودم اما تا حالا که 26 سالم است مدام به یک صورتی دارم درس می خونم که قدما گفته اند : از هر چی بدت می آد به سرت می آد نکنه شما هم .....
3- از شوخی گذشته براتون آرزوی موفقیت در این راه جدید دارم
4- یک فال براتون به حافظ زدم آمد :
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم عیش و ناز و نوش آمد

Anonymous said...

شهربانوی عزیزم
درک می کنم که خیلی سخته توی خونه سالمندان کار کردن و خیلی خوشحالم که میری کلاس امیدوارم که دوباره به مدرسه برگردی و شغلی رو که دوست داری داشته باشی

اقاقیا said...

موفق باشی شهربانو جان. توصیفت از خانه سالمندان زیبا بود. نقب از حال به گذشته ات خوب بود
همیشه سبز و پاینده و شاد باشی

Anonymous said...

زن متولد ماکو قادر به انجام هر کاری هست....من می دونم

Anonymous said...

سلام
شهربانوی عزیز هر دم که از کوی ما گذری می کنی کلی خوشحال میشم از دیدن امدنت برام خیلی خیلی ارزش داره ممنونم
اما در مورد درس و مدرسه منم حس و حال شما رو دارم و دلم می خواد هر چه زودتر به مدرسه بر گردم.
امید وارم همونطور که خودت دوست داری کارت درست بشه و بازم به مدرسه بر گردی
www.zirenouremahtab.persianblog.ir

عمو اروند said...

چرا؟ چرا باید همه چیز را فراموش کرد؟ کار با سالمندان، کاری انسانی است، روزی خواهد رسید که من و تو نیز، در آن‌جا ساکن شویم. دوست نداری در آن زمان کسی از تو نگهداری کند، درد دل‌هایت را بشنودو...؟ درست کار در مدرسه و با بچه‌ها روح‌افزاتر است ولی پرستاری از سالمندان، آنانی که در بنای جامعه‌ئی که بمن و تو پناه داده‌است، کار زشتی نیست. کاری بواقع انسانی است. من توصیه‌ای ندارم که تو کاری انجام دهی که دوست‌اش نداری، بل از ارزش کار سخن می‌گویم، کاری که ما ایرانیان نمی‌دانم چرا آن را بی‌ارزش، ارزیابی می‌کنیم. پایدار باشی شهربانوی عزیز

Anonymous said...

راستش خاله شهربانو جونم نمیشه اون همه شوق و شور رو فراموش کرد ...بهتره که هر جور هست پیوندها و علایق رو حفظ کرد.
یه زمانی از زیر معلمی در میرفتم . ولی انکاری تو پوست و خونمه !
الان فکر میکنم هیچ لذتی بالاتر از شنیدن هلهله جوانی دانش آموزا و دنشجوها نیست ! اونم افرادی که با یه نگاه تا ته ذهنشونو میخونی
باور میکنین چند روز پیش دلم غش رفت واسه ایستادن پای تخته و با اون گچها نوشتن و مانتو ومقنعه گچی !!!
آخرین خاطرهام از کلاسهای درس ایرانی مال شش سال پیشه وقتی که پسرهای کلاس به خاطر سن کمم میخواستن دستم بندازن و من همه جوره دستشون رو مخوندم ...یادش به خیر !!!رفتم به اون روزا !
اینجا رو هم تجربه کردم .ولی اینجا همیشه یه ترس ته دلمه از اینکه نکنه یکی یه چیز بگه من نفهمم!!!!!

میبوسمتون

Anonymous said...

سلام شهربانو جان
یه بار نظر دادم ثبت نشد
در هر حال عیب نداره.نظرم این بود که خونه سالمندان جای خوبی نیست.خدا نصیب هیچ کس نکنه

Anonymous said...

الهام جان :
هر چی سعی کردم نتوانستم به وبلاکتون سر بزنم باز نمیشه . اگر آدرس را دوباره بنویسی تشکر می کنم .
شهربانو

Anonymous said...

چرا يك مغازه نمي زنيد
كتاب فروشي يا گل فروشي

بازنشسته كه بشم يكي از اين مغازه ها رو مي زنم

Anonymous said...

سلام شهربانوی عزیز
ممنونم که بمن در سرزدید . خوشحالم که به وبلاگ خوبتان توانستم دسترسی داشته باشم .حقیقتش هنوز مطلبتون نخواندم ولی بعدا میخوانم فعلا فقط خواستم عرض ادبی بکنم .

Anonymous said...

اين روزگار نيز بگذرد مهم نيست كجا باشي مهم اينه كه به درد مردم برسي و وسيله نعمتشون بشي

Anonymous said...

شهر بانو بيگم

امروز صبح در تهران بعد از چندين هفته مطلب خوبت را خواندم. باياتي هايت حرف ندارد. بيت اخر باياتي ات به گريه ام انداخت
اصلا شما سرمايه بزرگي براي فولكلور تركي اذربايجاني هستي
ساغ و اسن قالون
تبريزلي
صبح پنجشنبه اول شهريور 86 تهران

Fathi said...

شاید بدترین دوران زندگی یک انسان دوران پیری و مظلوم ترین اقشار همین قشر سالمندان باشند،فراموش نکنیم که من و تو هم احتمالااین دوران تاریک را ببینیم
شهربانوجان،بااینکه بودن با بچه ها صفای دیگری دارد ولی خدمت به سالمندان ارج بیشتری راداراست .خوشحالم وشاکر که باز موفق شدی .پیروز باشید
رامین

Anonymous said...

سلام شهربانوي عزيزم
كاش نزديكت بودم..كاش پيشت بودم
آنوقت با هم مي رفتيم خانه سالمندان
به درد دلهايشان گوش مي داديم
از ايشان پرستاري مي كرديم
شب كه به خانه مي آمديم تو با قلم شيرينت از دلهاي تنگشان مي نوشتي و من مرواريد هاي اشكشان را به نظم مي كشيدم
و فردا صبح روز ديگري بود كه از خانه بيرون بزنيم به شوق نوازش گيسوي نقره فام پيرمرد يا پيرزن فرتوتي كه چشم اميدش به حضور من و توست
كاش پيشت بودم شهربانو جان
كاش...
www.sepideh51.blogfa.com

Anonymous said...

یک بحث مفصلی در روانشناسی و فلسفه هست به نام امپاتی که به فارسی بهترین ترجمش همدلی است. به نظر من همدلی اساس انسانیته . یعنی تو بفهمی و حس کنی که درد یا خوشی فلانی مثل مال منه. این همدلی اگر برای کمک باشد نباید متفاطع با کمک گیرنده بشود بلکه باید موازی باشد. به عبارت دیگه نباید در رنج کسی که می خواهی بهش کمک کنی تو هم گیر کنی بلکه باید با فاصله فکری و احساسی به اون نگاه کنی و این فاصله به معنای کم اهمیت دادن نیست. البته این کار ظریفیه چون مهم ترین مانع همین احساسات خود آدمه که خودش رو جای فلانی می گذاره. اگر کسی می خواد کمک کنه باید به طرف کمک کنه که بر احساساتش کنترل داشته باشه بدون اینکه اونا رو نفی کنه. مهمترین چیز اینه که کسی توانایی های خودش رو بشناسه و ناتوانی هاش رو قبول کنه بگم که تبلیغات غربی پیری رو نفی می کنه و نگاه منفی به اون داره. منم سالها قبل در اللهیه در یک خانه سالمندان کار کردم و خیلی متاثر شدم از سرنوشت ما آدم ها که چطور با ما بازی می کنه. یادت باشه که پیش از سه هزار سال پیش یکی از حقایق نابی که شاهزاده کاپیلا واتهو درک کرد و بعدا بودا شد همین پیری بود.
پزشکی مدرن با تمام شاخه هاش در فکر نابود کردن رنج ها و از جمله پیریه. در حالیکه فرهنگ های دیگه می خوان به پیری معنا ببخشن . در غرب اریکسون کسیه که در این راه تلاش کرده. به هر حال من دعا می کنم برای ههمون که خداوند توان مواجه و درک حقایق رو بهمون بده تا بتونیم قدر شناس زندگیمون باشیم. برای تو آرزوی موفقیت و تحقق خود می کنم.

Anonymous said...

تبریزلی عزیز :
از لطف شما تشکر می کنم . شما لطف دارید .
شهربانو

Anonymous said...

خسرو عزیز : مشوق و راهنمای بی ریای من ، من نیز برای شما بهترین آرزوها را دارم .
شهربانو