
سه روز پیش ، صبح که بیدار شدم زمین پوشیده از برف بود و دانه های سفید همچنان رقص کنان بر زمین می نشستند. برای خودم یک لیوان چائی داغ ریختم و جلو پنجره ایستادم . تماشای برف از پشت پنجره عجب لذتی دارد. در طول اقامتم در این غربتستان ، این همه برف یکجا ندیده بودم. چه بگویم شاید هم باریده بود و چشمانم ندیده بود. نگاه کردن با دیدن خیلی فرق دارد. گاهی آدم نگاه می کند اما نمی تواند ببیند.
7 comments:
آخ که کمتر چیزی مثل زمستان پربرف، زیباو خواستنی است
تو که دلت زمستان نیست ؟؟
Just beautiful!
Einfach wunderbar!
Tofigh
منظره قشنگی است
http://zghn.blogspot.com/
سلام با شما از طریق گفت و گوتان در رادیو قاصدک آشنا شدم . راحت و صمیمی وآرام مینویسید . به من هم سربزنید
شهربانو عزیز همیشه ساده و ملموس می نویسی .نمیدونم چرا اینقدر نوشته هات رو دوست دارم .هر وقت می یام اینجا خنک می شم .بس که لطیف می نویسی آدم احساس سبکی می شه .واقعن که انرژی مثبت داری .همیشه شاد باشی
شهربانو عزیز همیشه ساده می نویسی وملموس .هر وقت می یام اینجا خنک می شم بس که نوشته هات لطیف و مهربونه .واقعن انرژی مثبت داری .همیشه شاد باشی
Post a Comment