دختردبیرستانی که بودیم ، وسط ظهر دو ساعت وقت ناهار داشتیم که ترجیح می دادیم مدرسه بمانیم و بعد از ناهار مختصر، درس بعد از ظهر را ازبر کنیم یا با همکلاسی ها گل بگوئیم و گل بشنویم. ربابه هم مثل حکیمه خیلی شوخ و شلوغ و اهل طنز و بگو بخند بود. ربابه اگرچه آقاجانش را دوست داشت ، اما وجودش در خانه نه تنها او بلکه پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و بقیه بچه ها را آزار می داد. هر وقت آقاجان به ماموریت می رفت یا سفر می کرد ، ربابه نیز بایرام ائلیردی ( جشن می گرفت.) برای ما این خوشحالی معنی نداشت.
6 comments:
تا زمانی که زنهایی وجود دارند که در برابر بی عدالتی سر خم می آورند ، وجود چنین مردانی چندان دور از ذهن نیست
خدا رحمت کنه پدرمو رو که تا آخرین روز عمرش دست روی من بلند نکرد
سلام شهربانو جان. نوشته هایت ساده اما بسیار عمیق و زیبا هستند. خیلی خوب جمله ها را یکی بعد از دیگری می نویسی و به قول دوستی انگار آدم لیز میخورد در متن ات و تا تمامش نکند نمی تواند چشم از آن بردارد.
هیچ وقت تحصیل و کسب علم موجب بالارفتن سطج فرهنگ نمی شه. از کوزه همان تراود که دراوست.متاسفم برای ربابه ها و مادرهای اونها ولی شاید پدر ربابه هم مشکلاتی داشته که هیچوقت از طرف خانواده اش درک نشده.
salam khale.hamishe az khoondane neveshte haat lezzat mibaram:)
مرسی کیان جان. شما لطف داری عزیزم
Post a Comment