ساعت حدود یک ظهر بود. روز، یکی از روزهای اردیبهشت و هوا ، هوائی آفتابی با گرمائی دلنشین بود. تازه وارد کوچه تنگ و بارک و مارپیچ مان شده بودم که خانم همسایه از پشت سر صدایم کرد. ایستادم و برگشتم و سلام و علیکی کردیم و خانم همسایه از سیف الله پسر کوچه بغلی شکایت کرد که ظهر هنگام ، درست موقع خواب بعد از ظهری پسربچه های محل را جمع می کند و مقابل در خانه مان فوتبال بازی می کند و توپشان به در و دیوار می خورد و استراحت ظهر ما را خراب می کند. تا اعتراض می کنیم می گوید : خانه شما که بازی نمی کنیم کوچه است و ملک بابای شما نیست. شما که خانم معلمی دعوایشان بکن ازت می ترسند .
3 comments:
شهر بانو خانم مرا بردید هم به دورانی که منهم با بچه ها صدای همسایه ها را در میاوردیم اما مهم تر این میدان است آیا غرضتان سر راسته کوچه میباشد که یک درخت قدیمی داشت که هم به دیه باشی راه داشت و هم گجیل فاپوسی حاجی بابا( بابا بزرگ) آنجا میشست و چفدر خاطرات شیرینی دارم و باز واژه زیبایی دیگر فیشقا که سالها نشنیده بودم
پیوسته شاد باشید
شهربانوی گل من دیدم لطف كردی دعوتم كرده بودی برای بازی وبلاگی. حتما این دفعه می نویسم. قول می دم:) من از خوندن نوشته های دلنشینت هیچ وقت سیر نمی شم. بوسسسسس
نازخاتون
انگارهمین دیروز بود که با دستای ترک خورده و زانوای زخمی و موهای عرق کرده از بازی فوتبال میرفتم خونه. مادر با دیدن من می گفت : تو که باز شلوارت پاره س ؟ مگه نگفتم تو دختری و با پسرا بازی کردن خوب نیس ؟ من که نمی دونستم چرا خوب نیست. الان هم نمیدونم چرا
...
نوشته ات منو برد به اون دور دورا . به اون روزایی که دنیا کوچیک بود و آدما بزرگ
...
Post a Comment