معصومه تعریف می کرد که دبیر تاریخ مان چند سال پیش بعد از بازنشستگی بیمار شد و چند وقتی بیمارستان ماند و درگذشت. چقدر متاسف شدم.خدا رحمتش کند. می گفت : معلم جماعت در طول خدمت آنقدر نان و پنیر می خورد که دندانهایش مثل پنیر نرم و آخر سر هم پوسیده و از بین می رود. بعد با قرض و وام و بدهی خانه ای می خرد و با خون دل اقساط را پرداخت می کند. یکی دو سال بعد از بازنشستگی اقساط خانه تمام می شود . تازه می خواهد نفسی بکشد که عزرائیل سر می رسد و می گوید بار و بندیلت را جمع کن که آمده ام ببرمت.
*
ببینید تاریخ و جغرافیا چه نوشته است.
*
دارم کتاب « روزگار سپزی شده مردم سالخورده » اثر محمود دولت آبادی را می خوانم. انتقاد شدیدش از دکتر سروش را هم اینجا خواندم.
*
1 comment:
سلام شهربانو جان
از اینکه در پیاین نوشته ات یادی از ما کرده ای ممنونم
رنجهای آن معلم تاریخ را عمیقا" احساس می کنم . درست می گوید. آنچه که در کشور ما هیچگاه نبوده و ارزشی هم نداشته است ، تاریخ است . حکومتهای ما دروغ می گفته اند و با تکرار آن دروغها ما باورمان میشده که داریم تاریخ میخوانیم
Post a Comment