بچه که بودیم هنوز کمد لباس و قفسه های مدرن به بازار نیامده بود . مادربزرگ و مادر و خاله و عمه و زن همسایه و این و آن ، هر کدام دو سه تا صندوق لباس داشتند. یکی از صندوق ها مخصوص نگهداری لباسهای پشمی و زمستانی بود. در صندوق لباسهای زمستانی که باز می شد ، بوی نفتالین مشام را آزار می داد. برای این که مور یا بید لباسهای پشمی را نخورد نفتالین را که مور داواسی می گفتند داخل کاغذ می پیچیدند و داخل صندق می گذاشتند .
*
6 comments:
salam
banou khoobin?
kaweh
شهر بانو جان چقدر قشنگ نوشتید و مرا به گذشته بردید. مادر بزرگ یکی از آن صندوقها راداشت یخدان میگفت چادر مشکی کرپ نازش را درون آن میگذاشت بارها راجع به این صندوق جادویی خواستم بنویسم یاد تبریز بخیر
شهر بانوی خانم عزیز این وقتها که میشه بلبل زبان میشوند و . . اینهااولین کاری که کردند ارزش ارزشها را از بین بردند بگذریم خداوند رفتگان شما را قرین رحمت کند چهلم که بگذرد کمی بخودم بیام حتما در باره بخدان منهم خواهم نوشت ضمنا بینهایت از پیام و پاسختان سپاسگذارم
پیوسته شاد باشید
در محلهی ما کسی مرده بود. زنان با چادر مشکی از مجلس ختم برمیگشتند. کوچه پرشده بود از زنان سیاهپوش. پسرک که از دیدن این همه سیاهی شگفتزده شده بود، روی سکوی خانهی پدری رفت و آوازی بلند سرداد:
غلاغ سیا، غار غار
غلاغ سیا، غار غار!
همهی زنان به خنده در آمدند و غم مرده فراموش شد.
امان از چادر سیاه ، در دانشگاه به دخترهایی که گروهی با هم حرکت می کردند و چادر سیاه بر سر داشتند ، پنگوئن می گفتند ، از پشت اگر دقت کنید ، راه رفتنشان با آن سیاهی مثل پنگوئن هاست .
در بلاگ نیوز لینک داده شد
شهربانو خانم شما که مادر معنوی صدها دانش آموز بوده اید جای دارد روز مادر را بشما هم تبریک گفت
روز مادر مبارک
Post a Comment