2006/11/28

حکایت آخوند آقا و خاتون


این حکایت را حدود شانزده سال پیش از یکی از همکاران عزیزم شنیدم . و خواستم بگویم هر جا هستی شاد و سلامت باشی
می گویند زمانی که مدارس به شکل کنونی دایر نشده بود ، کودکان به مکتب می رفتند . پدری نیز هر روز صبح کودکش را به مکتب می رسانید و از آنجا سر کار خود می رفت . روزی از روزها که پدر گرفتار بود لاجرم مادر دست دلبندش را در دست گرفت و او را به در مکتب خانه رسانید . از قضای روزگار چشم آخوند آقا به جمال خاتون که سراپا پوشیده و فقط دو چشم شهلایش نمایان بود افتاد .

6 comments:

Anonymous said...

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم .. ولی دل به پائیز نسپرده ایم .. چو گلدان خالی لب پنجره .. پر از خاطرات ترک خورده ایم
سلام گرامی بسيار جالب بود و عبرت آموز ... بگذريم كه امروزه اينگونه رفتارها جزو هنجارهاي بسياري از آدميان شده و مترصد مال و ناموس ديگران هستند و به هيچ چيز هم توجه ندارند جز رسيدن به هدف خود
در پناه مهر
رخصت

Anonymous said...

خیلی جالب بود .تا اخوند اقا باشه هوس هی هی نکنه.

Anonymous said...

من یه جور دیگه اینو شنیده بودم. جالبه که تا این ملا گفته هی هی مادر دختر فهمیده چی میگه! یعنی به این چیزا هی هی می گفتن؟

Anonymous said...

سلام شهربانو عزیز.امیدوارم که حالت خوب باشه.داستان بسیار جالبی بود.شاد باشی
سپیده

Anonymous said...

کیف کردم ... خیلی خندیدم

Anonymous said...

درود..
من اينجا كامنت گذاشته بودم .. اما غيب شده!!!چرا؟؟