2006/07/22

زهرا

در خانواده ای تربیت یافتم که می گفتند دختر زیاد حرف نمی زند ، دختر با صدای بلند نمی خندد و... خلاصه دختر خفه خون می گیرد . ما دخترها هم که بوینوموز قیلدان نازیک دیر یعنی گردنمان نازکتر از تار مو می گفتیم : چشم . مادرهایمان می گفتند : برادر چیز دیگری است و الله باجیلاری قارداشلارا قوربان ائله سین یعنی خدا خواهرها را فدای برادرها کند .از این قربان شدن چقدر بدم می آمد .

11 comments:

Nazkhatoon said...

سلام عزيزم. داستان فرشته رو که خوندم خيلی حالم بد شد و امروز هم زهرا. در اين مورد انقدر حرف زديم که ديگه نمی دونم چی بگم جز اين که هر کدوم ما به نحوی قربانی روابط غلط، سنت های نادرست و جاافتاده در کشورمون، افکار پوسيده و تنگ نظری ها شديم و به قولی صابونش به تنمون خورده. تنها چيزی که دلم می خواد بگم و هميشه به همه هم گفتم اينه که يک: دخترهای ما بايد به حقوق اصلی و اوليه شون آشنا بشند و دوم : قدر خودشون رو بدونند و فکر نکنند بايد همون راه امتحان شده و شکست خورده ی مادرها و مادربزرگ هاشون رو دنبال کنند. قلم زيبايی داری و خوشحالم که پيدات کردم عزيزم. شاد باشی!

Anonymous said...

سلام زن زیبای ماکوئی - فدای مهربانی‌ات.

قصه زهرا دردآور است شهربانو جان، و چند بار شنیده‌ایم همین‌ها رو؟

مشابه قصه کتاب‌خانه رو هم مکرر از زبان مادرم شنیده‌ام. تازه در خانواده‌ای که دختر هم قربی داشت برای خودش اما در مقابل برادر بزرگ‌تر؟

شهربانو جان از این‌که اول ترکی اصطلاحات رو می‌نویسی و بعد به فارسی انقدر لذت می‌برم که نگو. ترکی نمی‌دونم ولی نوشته‌هات به همین خاطر خیلی منحصر به فرد هستند.

مراقب خودت باش نازنین‌ام. راستی نامه‌ای که گفتی نرسیده ولی همین که هستی و قلب مهربان‌ات رو می‌شناسم برام کافیه شهربانو جان، بنویس. قصه‌ها تلخ‌ هستند غالبا" ولی واقعی و آگاه‌کننده.

xx

Anonymous said...

سلام شهربانوی خوبم.نوشته ات را که خواندم،بیشتر به تنهایی خودمان زنان پی بردم.و عواقب اسفباری که بهمراه داشته و خواهد داشت.تا کی باید تلاش کنیم این باورهای غلط را ریشه کن کنیم.میگوییم نسل عوض میشود ،افکار نو میشود !!!!!!!!!!!!قوانین نو میشود !!!!!!!!!!!ولی تا وقتی که قانون گذار خود به قانون احترام نگذاردو آن را نادیده بگیرد ،هیچ تغییری در حال ما به وجود نمیاید.

Anonymous said...

سلام. نمی دونم چی بگم. اما بنويس که خيلی ها هم از زندگيشون راضی هستند. يعنی هيچکس نيست؟

Anonymous said...

سلام شهربانو جان، خانم جان شرمنده. من تازه امرروز کامنت های پست شده در نوشتن درمانی را دیدم. معذرت می خوام. شهربانو جان، اگر خواستی برایم بنویسی در همان از یاد مبر بنویس لطفن. از نوشتن درمانی بیشتر در واقع از لینک دانی اش استفاده می کنم. خوب باشی و داستانت مثل همیشه جذاب اما غم انگیز بود.

Anonymous said...

شهربانوی عزیز سلام
تو چه زیبا انعکاس ِ درد را مینویسی

Anonymous said...

شهربانو جان: دوستان حق مطلب را ادا کردند. من دیگر چه بنویسم. خوشحالم آن چه که گفته ای نشده است و دوستانت می توانند هم چنان به دوستی ات بنازند.می دانم تنبلی نمی کنی ولی وای به روزت اگر تنبلی بکنی و کم بنویسی. تو و راوی و چند از دوستان دیگرباید بنویسید تا مردانی مثل بنده نگویند که « خبرنداشتیم» والی چنین وچنان می کردیم. موفق باشی.

احمدسیف said...

شهربانوجان: کامنت قبلی را من نوشتم چرا اسم و رسم مرا این وبلاگ تو خورد؟
احمدسیف

Anonymous said...

شهربانوي عزيز سلام
مدتي وقتم تنگ بود و بعدش به سفر رفتم. هر كس نداند شما مي داني كجا رفتم! با دست پر بر گشتم. بيا و قسمت اول سفرنامه ام را ببين. خيلي خوب شده! اين تازه اولشه. و قتي به كوي دلبران برسم چه شود!

Anonymous said...

شاید زیاده روی کرد ولی باید آن مادری که به ناحق حق دخترش را می خورد را خفه کرد و آن شوهر را از زندگی ساقط اما چه می شود کرد خانه از پایبست ویران است فرهنگ غلط است

Anonymous said...

سلام شهربانو
مثل هميشه خواندني بود.
با قلم روان و زبان شيواي تو خوندنشون(هر چند كه از درد باشن) لذت بخشه...
موفق باشي.