آن زمانها که ما درس می خواندیم ، بعد ازکلاس نهم انتخاب رشته می کردیم ( طبیعی ، ادبی ، ریاضی ) و من دلم می خواست رشته ادبی بخوانم . اولین کسی که با خواسته ام مخالفت کرد مادرم بود او برای مخالفتش دو دلیل داشت یکی این که در دبیرستانی که من درس می خواندم رشته ادبی نبود و برای تحصیل در این رشته بایستی در دبیرستان ایراندخت که آن روزها به علت آرایش کردن دانش آموزانش در مدرسه خوش نامی اش را از دست داده بود و مردم می گفتند که دخترها داخل مدرسه و دور از چشم اولیایشان ماتیک می زنند و دختری که آنجا درس بخواند فاسد می شود .
16 comments:
Salam
avalin bar ast ke be site shoma meiyam.
baram jaleb bod neveshtehaton. khoshhal misham sari ham be weblage man bezanin
salaam
agar momken hast, yek baar benevis keh chegoone dar daame in shoohare saabegh gereftaar shodi.
ghorbaanat
Armin
جالب بود
من هم خیلی دلم می خواست رشته ریاضی می خوندم ولی با اینکه پدر و مادر خیلی روشنفکری دارم مجبور شدم برم رشته تجربی من هم مثل شما از آمپول می ترسم و مریضی خودم رو پنهان می کنم مادرم خیلی دلش می خواست من پزشک بشم ولی شهربانو جان من حتی از بوی بیمارستان حالم بد میشه برای همین هم دیپلم گرفتم و رفتم کامپیوتر خوندن و رفتم سراغ کار بعدش وارد دانشگاه هنر شدم و هنر خوندم ولی از بچگی آرزو داشتم معلم بشم
من هم با این که دوست داشتم ادبیات بخوانم و روزنامه داشته باشم و جانم آنجاست و والدینم گفتند یا مهندسی یا پزشکی .شاید اگر نویسنده می شدم یا یک استاد ادبیات درآمد از این همه دکترها بیشتر بود
آرمین عزیز
این قصه سر دراز دارد . در دنباله داستانهایم خواهم نوشت . اما خودم آن آدم را انتخاب کردم در حالی که زمین و زمان مخالف بودند . من در مقابل مادرم عصیان کردم . او از دوران کودکیم مرا ندید . حق مسلم مرا به کودکان دیگرش داد . من از نامهربانیهای مادرم رنج می بردم . او می گفت که از ته دلش مرا دوست داشت اما من بچه بودم و ته دلش را به چشم نمی دیدم رفتارش مرا آزرده خاطر می کرد . او زمانی مرا دید که تصمیم خودم را گرفته بودم و دیگر دیر شده بود .
اما خواهم نوشت لحظه به لحظه خاطراتم را خواهم نوشت .
شهربانو
راستش فکر می کنم برای رسیدن به ارزوها هیچوقت دیر نیست.همیشه وقت هست فقط باید ایمان داشت البته من کوچیکتر از اونم که این حرفها رو به شما بگم منو ببخشید.هیچکس از فردا خبر نداره شاید اگه بخواین وقتش برسه.
سلام شهربانو جان منتظر نوشته های بعدیتون هستم
امیدوارم که در کنار بچه هاتون روزگار خوبی رو سپری کنید
به امید دیدار
سلام حورمتلی قلمداش
بیرینجی امام رضا (ع) شعر قورولتایینین چاغریلیشینان یولونزو گوزله ییرم. سئوینرم کی آیری قلمداشلارادا یئتیره سیز.
سلام شهربانو عزیز
متنتو خوندم و اما یک خاطره یه روز از مادر بزرگم پرسیدم: چرا مدرسه و مکتب نرفتی؟ گفت: همون یه ذره سوادم هم دزدکی یاد گرفتم. گفتم: چرا؟ گفت :واسه اینکه پدرم می گفت دختر اگه سواد یاد بگیره واسه پسر های مردم نامه می نویسه
حالا نمی دونم این جد گرامی من به پسرهاش در ازای یاد گیری خواندن و نوشتن چه می گفت ؟
مسلما هیچ
سبز باشی گلم
dastanetan shabihe dastane estekhdam shodane madaram bod
سلام ..خوبی عزيز ..چه خطرات زیبایی حتما همش میگی یادش بخیر ...خیلی دلنشین بود ....من آپ کردم منتظرتم ..[چشمک][گل][خداحافظ]
سلام. حقيرتر از اونی هستم که بخوام نظر بدم. ولی کيفيت مهمه نه کميت. اگرچه استاد دانشگاه و ... نشديد وليکن همينکه با نوشته های زيبا و روان و پر محتوایی که می نويسيد اگر حتی یک نفر از دوستانی که به اینجا می یان و مطالب شما رو می خونن چيز ياد بگيرن به نظر من خودش خيلی ارزشمنده. آرزوی سلامتی براتون دارم.
شهربانو جان مگر نه اینکه هدف از زندگی یاد گرفتن و یاد دادن است.تو این دو کار را با بهترین وجهش داری انجام میدهی .حالا مقطعش چیست وکجاست،خیلی مهم نیست.مهم این است که من خواننده خیلی چیزها یاد گرفتم. و از این بابت از تو متشکرم.
سلام. خیلی جالب بود. به دل نیشست. همشو جلو چشم تصور کردم. به نظر من الان نوشته های شما بیشتر از نوشته های خیلی از استادای دیگه به دل می شینه. حالا هنوزم اون آقا شوهر باهاتونه یا از دستش راحت شدین؟
سلام شهر بانوی عزیز ..خوبی ..چقدر خاطره دلنشینی بود ..چقدر خوب نوشته بودی ...از خوندن وبلوگ شما بسیار لذت میبرم ..با اینکه اصلا ترکی بلد نیستم ولی از خوندن کلماتی که بعد در جلوی آن ترجمه اش را نوشتی لذت مبرم..شما در ایران زندگی میکنی یعنی در ماکو یا خارج کشور
دست نوشته هات دفتر خاطرات ارزشمندی هستم ...موفق باشی
خاطرات یک مشاور
روبوسي بروز شد. لطفاً بازدید کنید.
www.robosi.blogfa.com
Post a Comment