قابلمه – افسانه شعبان نژاد
قابلمه داشت غذا می پخت. خاله سوسکه را گوشه آشپزخانه دید. جیغ کشید و از حال رفت. دیگر نتوانست غذا را بپزد. ظهر آشپزباشی آمد که غذا را بکشد، دید غذا نپخته است. با خودش گفت:« این قابلمه دیگر کهنه شده است. خوب غذا نمی پزد. باید یک قابلمه نو بخرم.
قابلمه غصه دار شد.
قابلمه داشت غذا می پخت. خاله سوسکه را گوشه آشپزخانه دید. جیغ کشید و از حال رفت. دیگر نتوانست غذا را بپزد. ظهر آشپزباشی آمد که غذا را بکشد، دید غذا نپخته است. با خودش گفت:« این قابلمه دیگر کهنه شده است. خوب غذا نمی پزد. باید یک قابلمه نو بخرم.
قابلمه غصه دار شد.
*
*
No comments:
Post a Comment