2011/07/18

یک قصه کودکانه

قابلمه – افسانه شعبان نژاد
قابلمه داشت غذا می پخت. خاله سوسکه را گوشه آشپزخانه دید. جیغ کشید و از حال رفت. دیگر نتوانست غذا را بپزد. ظهر آشپزباشی آمد که غذا را بکشد، دید غذا نپخته است. با خودش گفت:« این قابلمه دیگر کهنه شده است. خوب غذا نمی پزد. باید یک قابلمه نو بخرم.
قابلمه غصه دار شد.

*


*

No comments: